

مهدی کیان
جلال را همه با داستانهای بیشمار و ادبیات خاص خودش میشناسیم، با سیگار اشنو، کلاه خاص و سفرنامههای متفاوتش. جلالِ سیمین همان جلالی که وقتی سیمین می خواهد از او یاد کند میگوید:
زنِ یک نویسنده بطور عام، شوهرش را بعنوان یک مرد میشناسد نه به عنوان یک نویسنده، اما من زنِ جلال آل احمد هستم. او را از نوشتههایش جدا نمیکنم و نه تنها به عنوان یک مرد، بلکه او را به عنوان مردی که نویسنده است میشناسمش. جلال خیلی شبیه نوشتههایش است. یعنی سبک جلال، خود اوست با این تفاوت که من با چرک نویسش و دیگران با پاک نویسش مواجه هستند.
سیمین آشنایشان را اینطور تعریف میکند: جلال و من همدیگر را زمانیکه در عید سال ١٣٢٧ بهمراه خانواده در سفری از شیراز به تهران رفته بودیم، دیدیم. در راه برگشت در اتوبوس با یک جوان شیک و مودب که جایش را در کمال احترام به من داد و در طول مسیر تا خود مقصد درباره کتاب و نوشتن حرف زدیم آشنا شدم و در نهایت بهم دلبستیم. ثمره آن چهارده سال زندگی مشترک ما است که در آشیانهای که خودش با دست خودش در محله دزاشیب بن بست ارض ساخت -خانه ای که سنگ بنای آن با پول نویسندگی تهیه و با دستان خود جلال به ثمر نشست- زندگی کردیم .
جلال خانه را با عشق ساخت و در نامهای به سیمین نوشت: سیمین تو کم خندیدهای من این خانه را بنا میکنم تا صدای خندههای تو از آجرهای این خانه بلند شود. جلال بخشی از دلتنگیهایش به سیمین را اینگونه در سفری که سیمین برای تحصیل در سال ۴١ به فرنگ رفته بود، بیان میکند:
راستی سیمین جان
من این بار اصلا غم غربت ندارم. درست مثل این است که رفته ام مشهد. مشهد اگر میگویم برای این است که آنجا هم مثل اینجا یک شهر زیارتی است. گرچه آن بار هم که باتو بودم غم غربت نبود. شاید هم سنم از آن حد گذشته باشد که خودم را در جایی غریب احساس کنم. آن بار البته معلوم بودکه چرا غم غربت نباید باشد. یک دنیایی بود و ما دوتا در آن به هم رسیده بودیم و در یک گوشهای از دنیا با هم بودیم. پس چه فرق میکرد؟ خواه بلخ خواه ری
جلال با آنهمه دلدادگیش در ١٨ شهریور ١٣۴٨ چشمانش را برای همیشه از دنیا بست. اینگونه که سیمین می گوید: زیبا مرد، همانگونه که زیبا زندگی کرده بود و شتابزده مرد، عین فرو مردن یک چراغ میان مردم معمولی که دوستشان داشت و سنگشان را به سینه می زد. حالا میفهمم در اینهمه سال که با هم بودیم چرا آنهمه شتاب داشت و میدانست که فرصت کوتاه است. شتاب داشت که بخواند، بیاموزد و لمس کند، تجربه کند، بسازد و ثبت کند. از صبح روز ١٨ شهریور ۴٨ جلال درد عمیقی را حس میکرد (امان از اشنو لعنتی) ولی با تمام دردش بخاری را درست کرد. او استاد گرما بخشی به زندگانی بود. آخر سفر پرندگان مهاجر به خزر شروع شده بود که نشان از سردی و غربت من داشت. هوا که تاریک شده بود رفته بودم پیش مهین تا برای جلالم سوپ و دوایی تهیه کنم. برگشتم، رفتم پیش جلال گفت: باز آن درد آمد چند تایی قرص روی میز بود خوردم، تا صبح جواب می دهد. نگران نباش. هرچه اصرار کردم بروم هشتپر دکتر نوحی را بیاورم افاقه نکرد. به هر ترتیبی بود رفتم بهیار را آوردم، گفت: فشار خونش پنج است میترسم بدون دکتر آمپول بزنم. به جلال نگاه کردم، دیدم چشمش به پنجره دوخته، چشمایش خیره شده بود انگار باران و تاریکی چیره بر توسکاها را میکاود تا نگاهشان به دریا برسد. تبسمی بر لبش بود، آرام و آسوده، انگار از راز همه چیز سر در آورده بود. انگار پرده را از دو سو کشیدهاند و اسرار را نشانش دادهاند و حالا تبسم میکند و میگوید کلاه سر همهتان گذاشتم و رفتم. این بدترین کاری بود که به عمرش با من کرد.
کارخانه چوببُری اسالم که در این مدت به خوبی جلال را شناخته بودند از بهترین چوبها برایش بهترین تابوت را ساختند، میدانستند که تنش نرم و نازک است و طاقت ندارد.
تنها جلال بود که می توانست آدم را آرام کند، با آن چشمان میشی و مهربان و با آن لب و دندان ترکان ختا، با آن صدایی که می توانست نوازشگر، تسلی دهنده و راهنمایی کننده و دلسوزانه باشد، همان صدایی که به موقعش برای کوبیدن ناحق مانند رعد میغرید. جلالم، حال دیگر نه صدایت را دارم نه نگاهت را …
در آخر دکتر خبرزاده همه را متقاعد کرد که بگذارند برای آخرین بار با جلال خودم وداع کنم، نه شیون کشیدم و نه زاری کردم، قول داده بودم. فقط بوسیدمش و بوسیدمش…
در این دنیا کمتر زنی اقبال مرا داشته که جفت مناسب خودش را پیدا کند، مثل دو مرغ مهاجر که جفت مناسب خود را پیدا کردهاند، همدیگر را یافته باشند، در یک قفس با همدیگر هم نوا شده باشند و این قفس را برای هم تحمل پذیر کرده باشند …
سیمین نیز همچون جلالش در هجدهم، چشمانش را بر دنیا بست تا به جلالش برسد…